روزی پدری دختر خردسالش را اردنگی زد وداد زد این رازدم تابدانی
نباید بی ادب باشی و مقابل چشم میهمان گریه کنی و ابروی مرا ببری
کودک گفت: چشم
چند روز بعد پدر هنگامی که همراه دخترش در بازار قدم میزد به اصرار
همسرش عروسکی گران بها که وقتی پستونکش رامیکشی گریه میکند برای
دلجویی از دخترش میخرد وآن را به د خترش میدهد دراین حین دختر پستونک عروسک
رامی کشد عروسک شروع به گریه میکند دختر اردنگی به عروسک میزند وآن را داخل خیابان
پرتاب میکند وماشینی له اش میکند
پدر می گوید این چه کاری بود کردی دختر می گوید اردنگی زدم تا تربیت شود وگریه نکند تا
آبروی مرا نبرد. |